پدر سلام

قلبم خالی است . باور کنید مرگتان با تهی شدن وجود من برابر بود. انگار چیزی را گم کرده‌ام و آن چیز شما هستید . بعد از ان آذر لعنتی و سرد بی مروت 93 که دست بی مهر روزگار بین من و مادر خط جدایی کشید و خانه از وجود او تهی گشت  ، تنها دلخشویمان شما بودید ، با وجود شما اندکی ازغمهای نبودن و ندیدن مادر کاسته می شد ؛ بعد از گذشت چهارسال ، هنوز پرکشیدن و نبودن مادر را باور نکرده بودیم  ، هنوز زخمهای ناسور مرگ مادر التیام نیافته بود ، درد و غم بی مادری روز و به روز و بیش از پیش قد می کشید  که شما هم پرکشیدین ، امروز ندیدن و نبودنتان برایم سخت است . دیگر این خانه برای من بی معنی شده است ، چو ن شما نیستید تا باغچه جلو منزل را آب بدید  گلهای آن باغچه کوچک هم از غم نبودنت پژمردند ، وقتی زنگ خانه را به صدا در می آورم شما نیستید تا در را به رویم بگشایید , و من بوسه بر دستهای چروکیده ات بزنم و شما زیر درخت رزدآلو بنشینید و بازی بچه‌ها را تماشا کنید ،آری پدر دیگر این خانه حال و هوای سابق را  ندارد ، دیگر کسی با شنیدن نوای دلنشین قران از گلدسته های مسجد توحید ، راهی مسجد نمی شود ، صدای بازشدن فقل درحیاط درهنگامه اذان مغرب تهران نوید آمدنت را سر نمی دهد ، قران و رحل و تسبیح ات در گوشه ی خانه کِز کرده و انتظارت را می کشد ، وقتی سفره پهن می شود انگار هیچکس سر سفره نیست ، نمی دانم  چرا سفره ای که بدون شما پهن می شود غذاهایش تلخ است ، دمپائیهایتان برای رفتن به مسجد منتظر است ، جایتان در صف اول نماز جماعت مسجد خالی است ، گوشم درحسرت آهنگ صدایتان مانده ، دلم برای دیدن روی ماهتان لک زده ، انگار مانیتور گوشی موبایلم با کلمه "بابا " بیگانه شده ، انگار هیچکس در این دنیا نگران و دلواپس من نیست  ، آنقدر بی کس و بی تکیه گاه شده ام که مثل آدمهای ترسو و بزدل جرات تکیه دادن به دیوار را  هم ندارم .

به من حق بده پدر وقتی خانه خالی است، قلب من هم خالی است تک ‌تک سلول‌های بدنم درد می‌کند . حالا دیگر از چه کسی سراغ بچگی‌هایم را بگیرم؟ مرور خاطرات با شما بودن ، قران گشاده روبرویتان ، اشگهای یواشکی که در سوک مادر می ریختید ،

می بینی پدر بچه پرتوقعت چقدرکم توقع و قانع شده است ، دلم را با نگاه به عکسها و فیلمهایتان خوش کرده ام ، دنبال بوی خوش پدر به سراغ کمد لباسهایتان می روم ، سراغ شما را ازجای خالیتان در خانه می گیرم ، با ساعت ، کلاه ، داروها ، اسپری ، سجاده ، تسبیح  و قرانت خاطرات روزهای خوش با شما بودن را تداعی می کنم .

به گمانم درخت شاه توت وسط حیاط هم عزا دار است و همانند درخت زرد آلو که بعد رفتن مادر حسرت خوردن یک دانه زردآلو را به دلمان گذاشت ، دیگر میوه ندهد ، تاکهای حیاطمان هم در حال خشکیدن است ، فکر نمی کنیم بعد شما حوصله انگور دادن داشته باشند ، حال و روز درختان سیب و به و نهال نورسته انجیر هم بهتر از آنها نیست .

نازنین، شما نیستین که زهرا ، خواهر کوچکمان را می گویم ، بگوید بابا و شما بگین جان بابا  و او هی خودش را برایتان لوس کند ، می دانین از روزی که رفتین ، زاهرا لوس کردن را فراموش کرده ، آخه حق دارد او خودش را برای کی لوس کند ؟ حالا که بابا نیست .

چه مسخره است که می گویند  : یکی می‌آید یکی می‌رود و این قانون بقای زندگیست ، اما تو که رفتی هیچ کس نیامد ، انگار وقتی تو نیستی قانون بقا هم پوچ است.

بابای خوبم !  یکی از دخترا دیشب توی خواب گریه می کرد و شما را صدا می زد . بیدار که شد ، گفتیم خوش به حالش که حداقل شما را در خواب دیده ، منو را لایق ندانستید که به خوابم بیاین ، بابا جان بخدا من هم دل دارم ، دلم می‌خواهد یک لحظه هم که شده توی خواب پیش ما باشین و من کنارتان بنشینم . انوقت خوابیدن چه کیفی دارد ، چقدر دوست داشتنی می شود همه اش دل آدم میخواهد که بخوابد .

پدر م ! امروز آمدم سرمزارتان .بهتره بگوئیم سرمزار شما و مادر، تا با شما خلوت کنم ، ولی اشک‌هایم را نیاورده‌ام که مبادا ناراحت بشین . فقط حرف‌هایم را آورده‌ام و درد دل‌هایم را . آمده‌ام سلام کنم و شما  با من حرف بزنید و  من ساکت و آرام به حرفهایتان گوش کنم  .

راستی پدر از مادر چه خبر ؟ حالش خوبه ؟ ، چه سوال مسخره ای البته وقتی شما پیششان هستید حالشان خوبه ، راستی از شما دلخور نیست که ما را تنها گذاشتید و رفتید ، از مرتضی هیچی نمی پرسه، نپرسید که بچه ها چکارمی کنند شما نگفتید وقتی تو رفتی بال و پرشان شکست ، نگفتید اشگ جشمانشان خشک نمی شد، نگفتید لباسهای سیاه رو به زور از تنشان بیرون کردن ، اصلا نگفتید بعد رفنت حال و روزشان اصلا خوب نیست . نگفتید که بعد تو حیاط رو فرش می کردیم ، زیر درخت زردآلو و شاه توت دورهم می نشستیم و با سوار بر بال خاطرات به دنیای با تو بودن سفر می کردیم ، نگفتین حالا که من و تو نیستیم لابد هر کدامشان در این شهر الن دشت و بی در و پیکر توی لاک خودشان فرو رفته اند ، انگار دلیل و بهانه ای برای دور هم جمع شدن در آن حیاط سرتاسر خاطره ندارند .

نگفتید که چند شب آینده یلدا است و در این شب ظلمانی و طولانی من و تو مهمانان بی درد و سراین شب هستیم ، نگفتید که در این ظلمانی شب آنها مجبورند فقط با خاطرات ما دلخوش باشند ، به مادر نگفتید که آنها در کنار اجاق خاطراتشان نشسته و سردی فاصله من و تو لرزه بر اندامشان انداخته است ، نگفتید که دانه های انار سفره شان محبت ندارد و از سرخی عشق و عاطفه های مادرانه و پدرانه خبری نیست ، نگفتید که اصلا ذوق و شوق یلدایی ندارند . 

پدرم قراره امسال ، شب یلدا بچه ها  همه خانه ما جمع شوند می گویند من بزرگ خاندانم ، کاش این بزرگی هیچوقت نصیبم نمی شد ، من از این بزرگی بیذارم  ،

پدر چرا جواب سئوالهایم را نمی دهید ، آها فهمیدم مادر خوابه ؟ می خواهین آرامشش را بهم نزنید ، می خواهید از خواب بیدار نشه ؟ اشکالی نداره اما

دست‌هایم را نگاه کن پدر ، چشم‌هایم را ببین که در غصه دوری تو تکیده شده‌ و من از این ناراحت نیستم . حاضرم از این تکیده‌تر و لاغرتر بشوم  اما خدا شما را به من برگرداند .

الکی خوش بودن هم دنیائی دارد ، بگذار الکی دلم را خوش کنم ، خودم را گول بزنم که یک روز میهمانی خدا تمام میشود و هر دوی شما برمی گردید .

پدرم از روزی که رفتین کوچه و پس این کوچه شهر پر از تنهایی است. احساس می‌کنیم غریب و بی‌کس هستم. امشب در خواب هم که شده از کوچه دلتنگیِ ام بگذر تا صدای قدم‌هایت را شماره کنم. تا دنبال قدم‌هایت بدوم، خاک پایت را سرمه چشمم کنم  و پای شما را ببوسم. تا  شما دست پر مهرتان را بر سرم بکشید و دلداریم بدهید . والسلام